سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای دوردست های سبز

دستی به زیر چانه برای دوردست ها

دستی به دور زانو،

بر آنچه که گذشت

 

این سان به راه نرفته می شویم

 

با این مترسکان، که، مغزهاشان از شدت کلاغ

بی مغز و چشم، روی پای چوبی موریانه خورده می روند،

باید دوید.

 

پاها برای رفتن اگر چه نا توان، ولی،

با سر،

  نه پا،

                  می روم این سان به دو

 

دستی به زیر چانه،

برای دوردست های سبز

 


یک طرح ژنتیکی شاعرانه: یا: وقتی ژن ها شاعر می شوند

این التهابی که از راه دور
آسیمه سر به تنهاییم هجوم می آورد
مرا می برد به ریشه های خود در لایه هایی قدیمی
که شاید هزاره ها را در آنی در نوردیده
و اینک
مثل یک نیاز زیر پلک هام سوسو می زند.

مثل آزمونی سخت،
که هر چه خوانده ای با دیدن پرسش ها از ذهنت پاک می شود
حالا، دوباره چون محملی خام
نشسته ام،

از پس هزاره ها بیایی
و ژن هایم را بازنویسی کنی


من پاسخگوی کدام التهاب نگاهات باشم
با این توان،
با این همه تفسیر
که مثل سنگبارشی کیهانی، کهکشان ها را روشن می کنی
در میان سیاهچاله هایی،
که می بلعند در آنی که هست و نیست به هم می رسند

از پس تاریخ می آیی
بی که بدانی تلاشی این جرم در فرایند کوانتومی پلک هات حتمی است

مثل نیاز لابه لای یاخته هام روانکاری می کنی
این التهاب،
مرا می کشد تا ته مخروطی نگات
گم می شوم
لای سوسوی شب ها
با یک بغل نیاز
با این همه ژن
خام،
منتظر


دروغ: اچ یک ان یک انسانی

دروغ یا اچ یک ان یک انسانی

هیچ گاه نبوده ام با چنین دردی میان دنده های سینه، تاکنون، هیچ گاه، هیچ گاه این چنین سنگین، هیچ گاه!،
اینک صدای گنجشککان نیز غممویه هایی است برای انحطاط من، و کبوترها، برای نابودی روح پرخراشم زنجموره می کشند. کلاغ ها مرثیه می خوانند و کرکس ها بر تلواسه های متجسدمان به تعزیت نشسته اند. هیچ گاه این چنین در سراشیبی سقوط نیفتاده بودم. که کفتارها از ترحم به هق هق قهقهه گون بیفتند. همه چیز، همه جا، همه جور،
رنگ، نیرنگ . . .
ای روح ترمز بریده آرام، این درد سینه، درد مشترک من است با خدایی نآرام، که عرش خداوندی اش از ندای به خون غلتنده ها به لرزه درآمد. خدای نیز به فغان آمد و فریشتگان سپیدفام سیه پوشانند،‌ نالانند. و گویا در ان الانسان لفی خسر غوطه خوردن را تجربه می کنیم، مدام . در سراشیبی تبت یدا در تکاثری ابدی عن انباء العظیم را نمی شنویم
مثل زندگی، مثل جریان ، توی آوندهایمان از لجن آگندین، مثل انحطاط، مثل دروغ، زبان های آلوده به اچ یک ان یک انسانی!
خوک ها نیز از شما گریزانند.
شرارهای لهیب آتش جهنمی است که خدای وعده کرده بود، وه که سوختیم از این زبان دروغ و پرتگاه مهیب، طنز به سختی آسان من و به شیرینی تلخ من، نیز آیا دروغی است؟


بهانه های لانه ی اجاره ای

دلم به شعر نمی رود و شعر توی ذوق

می زند، با این همه تنافری که توی واژه هاست

سرد است دست ها و یخ زده لب

قندیل گلوله روی شقیقه ام توفان می کند

 

هی کلوخ!

هی کلوخ!

با سنگ چه می کنی نامرد؟

 

این تشت از بام فتاده بد صداست!

کر می کند گوش های فلک را بی شک

 

آتش زدی مرا، آرزوهایم را، یا، بهتر بگویم هر چه داشتم ها را

آتش به دامنت، مثل باروت توی خرمن است و شعله ی کبریت

در کونه ی گشاد شیپور دمیدن هم، دمی است

آنقدر بدم، تا باد فتق باد کند تا بواسیر و روده ها برود آرام

 

اینجا برای من که مثل گنجشک در سرمای دی بی دفاع

تنها بهانه ام این لانه ی اجاره ای است

آتش نزن، با دامنت در باد چه خواهی کرد توی خرمن باروت

 

با این که منقبض شده لبخند روی یخ بسیط

خورشید انبساطی است.

شب رفتنی است مثل آبی که از زیر یخ

در خلوتی خجول، خجالت خویش را پنهان به سوی دورترها می برد

 

آخر کلوخ را با سنگ می دهند ندا

این تشت از بام فتاده بد صداست!

کر می کند، گوش های فلک را بی شک

 



بهانه های لانه ی اجاره ای

دلم به شعر نمی رود و شعر توی ذوق

می زند، با این همه تنافری که توی واژه هاست

سرد است دست ها و یخ زده لب

قندیل گلوله روی شقیقه ام توفان می کند

 

هی کلوخ انداز!

هی کلوخ!

با سنگ چه می کنی نامرد؟

 

این تشت از بام فتاده بد صداست!

کر می کند گوش های فلک، بی شک

 

آتش زدی مرا، آرزوهایم را، یا، بهتر بگویم هر چه داشتم ها را

آتش به دامنت، مثل باروت توی خرمن است و شعله ی کبریت

در کونه ی گشاد شیپور دمیدن هم، دمی است

آنقدر بدم، تا باد فتق، باد کندت تا بواسیر و روده هات برود آرام

 

اینجا برای من که مثل گنجشک در سرمای دی بی دفاع

تنها بهانه ام این لانه ی اجاره ای است

آتش نزن، با دامنت در باد چه خواهی کرد توی خرمن باروت

 

با این که منقبض شده لبخند روی یخ، بسیط

خورشید انبساطی است.

شب رفتنی است مثل آبی که از زیر یخ

در خلوتی خجول، خجالت خویش را پنهان به سوی دورترها می برد

 

آخر کلوخ را با سنگ می دهند ندا، بدان!

این تشت از بام فتاده بد صداست!

کر می کند، گوش های فلک، بی شک


شش و هشت خوانی لابه لای لالایی تکوین

لی لی به لابه لای لا لای چه کسی می گذاری؟ لامصب!
مردم از بس که مردن را تمرین کردم
کاشکی زودتر اجرا شود، مجری!
برویم توی لباسکنی،
بکنیم هر چه لباس، گریم بکنیم و هی بکنیم و باز کردن را
چرا خالی نشویم، کامل، مثل دالایی لاما؟
سیل راه بیفتد همه چیز را ببرد با خود، آب
قبل از اجرای آن همه تمرین لی لی به لابه لای لالای هر چه که هست!
بیا روی سن،
پا به سن گذاشته ای، هیچ می دانی؟
چرا هی هیاهو می کنی که چه؟ بگویم
که هی هیاهو می کند توی این همه های و هوی و هو هو
و هی نمی گذارد که روزگارمان بگذرد همین جور توی روزنامه های قطع بزرگ راه شیری!

هی!
ناجور!
این جورچین را به هم نریز با این همه قطعه های ریز ریز جور واجور
بگذار لی لی به لابه لای لالای لابد بگذاریم لای دیوار

توی این رفت و آمد دیدی حباب می ترکد و دیدی که از روسیه نمی ماسد هیچ ماستی دربست
صد رحمت به لاما، بی کوهان ادعایی ندارد، که!
پطر کبیر به صغیر هم رحم نمی کرد چه رسد به کبیر
حالا بیا و برای غسالخانه ها هم دوربین بگذار و استراق کن سمع، زمزمه ی مردگان را.، حتی!

کیسه کردی با این همه کیست توی چاله چوله های این ملت
فکر کردی فشار قبر شش و هشت ریشتری را لامبدا می رقصی، هش!
آن چنان بشاشی توی جای سفت که نجاست بپاشدت و گریپاچ کنی
این هم از التفات شرورانه ی دشمن که که مدام در این شروری می شروری!

این ضرباهنگ مثل تلق تولوق واگن ها روی ریل
مثل سکسکه
هن هن
هق هق
عق
می ریزد از تویم، مثل انفجار گدازه ها بیرون
گویی که اعماق تاریک تاریخ بیرون ریخت
عق!

حول حالنا می شوی، زود، حتی زودتر از آن که دیر خواهد شد!

بیا تو هم از توهم لی لی لولیان به لالای لابه لای لاله های له شده خارج شو!
همراه شو!
حتی زودتر از آن که دیر شود،
حول!
حول حالنا
الی احسن الحال!
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود.


کوتاه بیا، سرکار!

کوتاه بیا، سرکار!

چرا بند بازی روبه روی این همه بند باز با چشم های بسته

به اندازه ی حوصله ی بال های بچه گنجشگ، توی آسمان آبی فرصت نیست!
بال های بچه گنجشک می تواند نظفه ی سونامی مهیبی باشد،
اگر چه،
خنکای عصرگاهان تابستان نیز، باشد را،
جمعه روز کسالت است حتی اگر تو بگویی نه
با این حرف های پر خمیازه، جمعه را، طولانی را تکرار می کنی!
مثل بازجوهای اتاق تمشیت حرف می زنی!
که انگار همه چیز را درباره ی همه کس در همه جا می دانستی!
عدلیه هم مثل بلدیه هوایی بحرانی دارد با این همه سموم
جخ بی نظم ترین جاها نظمیه است،
کوتاه بیا، سرکار!

می توانی حرف بزنی،
حرف های مرا تکرار کن!
از این همه خلاء دردناک که مثل سردردهای تو، مثل خوره،
که می رود توی روح من بخورد، خرد کند، مثل خمیر،
تا باز بچرخد این خر عصاری گرد محور خریتش،
نگویم هیچ؟
هیچ! هیچ نگو،
می توانی حرف های مرا تکرار کنی!

تا کی تو را تکثیر کنیم که باز بپیچانی و بیفتی به جان پیچیده ی بیجان،
این هم شد حرف که حرف های تورا تکثیر کنیم.
که تو را تکثیر کنیم.
تکثیر را تکثیر نکنیم؟ که کثیر شوید در حضور اکثر بی تکثیر!
چرا بند بازی روبه روی این همه بند باز با چشم های بسته

کوتاه بیا، کوتاه!
با خط کش شکسته نمی شود عمق مردم را اندازه گرفت.
شاقول نیستی،
تراز نیستی،
راز نیستی،
چرا هی متر می کنی؟ با خط کش شکسته بهشت را!

توی این قلّت غلت بخورید بین آدم ها

قرآن را بپیچید توی لفاف ابریشم و مثل یا ایها المزمل و بعد بگذارید بالای بالاترین رف
که مبادا دستی بخورد به توی عمیق نوشته هاش!
کوتاه بیا، کم عمق!

تو شاقول نیستی و همه چیز از خط کش شکسته ی تو بلندتر است
و تکثیر خواهد شد
حتی،
تو بگویی نه!


تکرار

این بار که بیایی از نیمه نیز گذراندی ام!
از روی پلی، که در اولین قدم، ته پرتگاه را تا عمق استخوان هایت لمس می کنی.
طناب های دو سوی پل را، با حرصی بی وصف این سان محکم فشرده ای،
گویی این قطرات روی پیشانی از ترس نیست.
مبادا در این تکان ها زیر پایت زودتر از آن چه که می خواهی خالی شود.

گفته بودم، فرش قرمزی در کار نیست،
کو گوش ِشنوا!

***
بی اجازه می آید
سفره اش را پهن می کند
و باری دیگر تکرار ِ مرا با چشم های از حدقه درآمده تماشا می کند.

چشم درآمده!
گیس بریده!
لامصب!
داری مرا تمام می کنی!

من هنوز سرمشق های شروع ِ خودم را تمرین نکرده ام،
کامل!
من هنوز به اندازه ی یک بچه گنجشک آسمان را تجربه نکرده ام!
من هنوز به هنوز هیچ لحظه ی کالی نرسیده ام!

می شود یک بار- دوباره - شروع کردن را، از سر بازی کنیم؟

آن قدر برای ِ تمام شدن،
زودم،
مثل روز اول ِ مدرسه
حالا، پس ِ سال ها نگاه می کنم که به آن روز طولانی،
خیلی زود خاطره ای شد.

***
می شود این قدر هم دیگر را نبینیم
این بار که بیایی از نیمه نیز گذشته ام

تکرار!


می خواستم که...

ساعت احساس، سر وقت زنگ می خورد


امراله حاجب ـ هفته نامه دریای جنوب


«نوشتن در مورد شعرهای محمد حسین انصاری نژاد آنقدر برایم سخت است که اگر بخواهم آسمانی را به تماشا بنشینم باید ننوشتن را بر نوشتن ترجیح داده و مثل وصف یک روز بارانی با آن خیابان های مه آلود سکوت کنم».  از مقدمه کتاب


« پرندگان پراکنده اند انسان ها» پیشانی نوشت تازه ترین مجموعه غزل های غزل سرای توانمند هم استانی محمد حسین انصاری نژاد است که به عنوان چهل دومین مجموعه شعر انتشارات فصل پنجم با قیمت 2000 تومان و درصد صفحه در قامتی شکیل به زیور طبع و انتشار آراسته گردیده است.
از انصاری نژاد پیش از این مجموعه شعرهای« یک باغ زخم تر، روی شانه اروند، و زلیخاست که بر پیرهنم می خندد و قدری آسمانی تر» منتشر شده بود.
«پرندگان پراکنده...» پیش از همه از آن نگاه مورد توجه است که چکیده ای است از بهترین غزل های گذشته و حال و شاعر و به خواننده مشتاق این امکان را می دهد تا طعم سیب غزل های او را در مجموعه ای در خور بچشد.
« با نور سفید ماه» نام مقدمه شیوا و گیرای غزل سرای هم استانی «حمزه زارعی» بر مجموعه« پرندگان پراکنده» است که هر چند به جای توصیف شعر بیشتر به وصف شاعر پرداخته اما برای آشنایی بیشتر با حال و هوای این مجموعه معبری قابل توجه است.
نوشته پیش رو در چهار پرده ، تلاشی است در واکاوی ذهن و زبان انصاری نژاد در مجموعه« پرندگان پراکنده ...» که پیش و بیش از هر چیز گویای ناتوانی نگارنده این سطور درنگاه دقیق به شعر، بویژه این مجموعه غزل است.


پرده نخست ـ یکی
از بارزترین جنبه های شعر انصاری نژاد در این مجموعه غزل، عاری و گاه
عریان بودن شعر از پیچیدگی های لفظی و معنوی است؛ از این رو خواننده با
شعری روبروست که در نهایت صمیمت و با زبانی پیرایه به بیان دردها و عواطف
می پردازد. این ویژگی اگر چه در پاره ای جهات قابل تقدیر است اما گاهی به
دلیل بیان صریح، مستقیم و بی واسطه از عنصر اقناعی شعر می کاهد و شاعر را
از ایجاد تاثیر و تحول در خواننده ناتوان می سازد چرا که ایجاد تاثیر در
مخاطب به پرداخت هایی با زبانی گیرا همراه با امتناع از بیان صریح سخن
نیازمند است تا خواننده را به خوانش دوباره اثر وادار کند.

«لونگینوس»
از ادبای معروف روم می گوید: ارزش یک اثر ادبی در تاثیر آن بر حالات
خواننده یا شنونده است. به نظر او « اثر ادبی بزرگ آن است که نه یک بار
بلکه به تکرار خواننده را به هیجان آورد و بر انگیزد». ایجاد این هیجان در
شعر بیش از هر چیز نیازمند وجود گِرِه در شعر و بیان کنایی و غیر مستقیم
است تا خواننده را با اثر درگیر کند اما در شعر انصاری نژاد ـ بویژه آن
گاه که سخن از دردی می رود ـ عواطف شعله ور با تیغی آخته علیه ناملایمتی
ها شورش می کند که هر چند برای تاثیرگذاری در لحظه مثمر ثمر است اما برای
درازمدت ماندگار نیست و این همان تفاوتی است که در منطق و خطابه مورد توجه
است.
پرداخت هایی از این دست را در شعرهایی که در تمجید از
جایگاه بزرگان و پیشوایان دینی سروده شده است آشکارتر می بینم، آنجا که
پرداخت های ذهنی منسوخ و فراواقعی که برای مخاطب امروز اقناع کننده نیست
به جای زبانی عینی، رئال و قابل لمس و پذیرش بر فضای شعر چیره می شود.
 به دیگر سخن هر چند کشف درد و خیزش لطیف کلمات در این دست آثار ستایش برانگیز است اما تاثیر ماندگاری ندارد.
اینجا گلاب و پنجره از یاد می روند
شب های اشک و خاطره از یاد می روند
شوقی برای پر زدن ای آسمان نماند
زخم و صدا و حنجره از یاد می روند
*
گفتید عاشقیم و جراحت نداشتید
ایمان به ابرهای اجابت نداشتید
بر شانه هایتان گل زخمی نمی شکفت
با نخل های سوخته نسبت نداشتید
*


پرده دوم ـ
از دیگر ویژگی های بارز انصاری نژاد «شاعر» بودن اوست. این صفت که نگارنده
در به کارگیری آن سخت گیرم را به صراحت می توان درباره او به کار برد. هر
احساس و اتفاقی می تواند برای او شعری باشد و شعری می شود. روح انصاری
نژاد به راحتی از پدیده ها و حوادث متاثر می شود و چشمه شعرش را جوشان می
کند.

ساعت
احساس انصاری نژاد، درست سر ساعت زنگ می خورد و «انتظار، عاشورا، بم، دفاع
مقدس، نخل، دریا، غدیر، فقر، و یک بعد از ظهر غمگین» همه و همه می توانند
بهانه ای برای یک غزل تازه باشند.

این
احساس که به قول اخوان ثالث با « رسالت نبوت » شاعر پیوند خورده است او را
نسبت به عواطف و آلام بشری حساس کرده است و شاید از همین روست که ترکیبات
و ردیف های آمیخته با یاس و اندوه در مجموعه«پرندگان پراکنده...» بسامد
بالایی دارند.

حتی غزل هم ندارد با این جنون سازگاری
می گویم و باز ای دل، تاب شنیدن نداری
هر روز در قابی از اشک با شروه های غریبی
چشمان دریایی ات را بر ابرها می سپاری
*
بی پاسخند و سر به گریبان سلام ها
غرق کدورتند طنین پیام ها
درها به روی خانه خورشید بسته ماند.
یک یا کریم پر نزد از پشت بام ها

*


پرده سوم ـ در
بسیاری از غزل های سعدی( علیه الرحمه) با همه شیوایی و استواریشان به بیت
هایی با پرداخت ضعیف و نامانوس بر می خوریم که گاهی به حیثیت شعر لطمه می
زنند. بر بسیاری از غزل های مرحوم شهریار نیز این ایراد وارد است. وجود
این ابیات در میان یک شعر گاهی ضربه ای مهلک به کلیت یک اثر وارد می کند و
خواننده مشتاق را به ناگهان از فضای تاثیر پذیری خارج می کند. متاسفانه
این ابیات ناهمجنس که عمدتا برای رسیدن به قافیه ای از پیش تعیین شده دست
و پا می زنند در برخی از غزل های مجموعه   «پرندگان پراکنده...» نیز مشهود
است. در این مجموعه گاهی خواننده با شعری خوش نقش روبه روست که ناگهان بیت
یا ترکیبی پیش پا افتاده از لذت کار می کاهد. این ایراد در برخی از آثار
متاخر انصاری نژاد با اصرار بر طولانی بودن غزل نیز همراه است که یقینا
مطبوع طبع و ذائقه مخاطب امروز نیست.



پرده آخر ـ
یکی از ارزشمندترین ویژگی های همیشگی آثار محمد حسین انصاری نژاد که در
مجموعه « پرندگان پراکنده ...» نیز قابل مشاهده است عصمت واژگان، پاکی
کلام و صداقت سخنی ست که حقیقت شعرهایش را شکل می دهند. در زمانه امروز که
قلم های حقیر، حرمت حیا را می شکنند و حتی برخی شاعران معتقد به ارزش های
مقدس نیز اسیر منجلاب کلمات و تعابیر ناپسند می شوند شعرهای انصاری نژاد
حتی آن گاه که عاشقانه ترین لحظات زندگی و شخصی ترین آنات عشق را به تصویر
می کشند از عصمت و حیایی تحسین برانگیز سرشارند و به مخاطبان خود فرصت گل
چیدن از فراوان های احساس و عاطفه اش را هدیه می کنند.

مجموعه«پرندگان
پراکنده اند انسان ها» سرشار از ویژگی های شایسته در ذهن و زبان کلمات است
که توفیق پرداختن به آن ها در این مجال به دست نیامد. بی شک گل گشت در این
مجموعه ارزشمند شعر فرصت مغتنمی برای همه شاعران و شعر دوستان خواهد بود.
در پایان غزلی موفق از این مجموعه را با هم زمزمه می کنیم:


شبیه کودکی اش

شبیه کودکی اش گاه گاه می گرید
چقدر زل زده در چشم ماه می گرید


ببخش دست خودش نیست بچه است پدر!

شکسته شیشه همسایه، آه! می گرید


زنی گذشت از این کوچه، مادرش؟ افسوس

به خود می آید از این اشتباه می گرید!


زنی که روسری اش را فرشته می بویید

به روی صندلی ایستگاه می گرید


غروب، مدرسه تعطیل شد کجاست گلم؟

دو چشم مضطربش بین راه می گرید


عروسکی که ندارد کجای خاطره هاست؟

به یاد حسرت کفش و کلاه می گرید
...
کلاغ پیر هراسان سه بار شیون کرد
سه شنبه حادثه را قاه قاه می گرید


به رسم عاطفه در امتداد قبرستان

به مستطیلی سنگی سیاه می گرید


تمام کودکی اش را سه تکه ابر گریست

سه شنبه خم شده بر شانه های قبر گریست


تمام کودکی اش...

شبیه کودکی اش گاه گاه می‌گرید

چقدر زل زده در چشم ماه می‌گرید


ببخش دست خودش نیست بچه است پدر!

شکسته شیشه‌ی همسایه آه می‌گرید


زنی گذشت از این کوچه... مادرش... افسوس

به خود می‌آید از این اشتباه می‌گرید!


زنی که روسری‌اش را فرشته می‌بویید

به روی صندلی ایستگاه می‌گرید


غروب‌، مدرسه تعطیل شد کجاست گلم!

دو چشم مضطرش بین راه می‌گرید


عروسکی که ندارد کجای خاطره‌هاست

به یاد حسرت کفش و کلاه می‌گرید


چه دشنه‌ها که نخورد از برادری که نداشت

چقدر نیمه شب از قعر چاه می‌گرید


چقدر زندگی‌اش فیلم‌های تکراری است

شکسته می کند اما نگاه... می گرید


و چشم دوخته بر «فیل»های سوخته‌اش

به روی صفحه شطرنج «شاه» می‌گرید


***


کلاغ پیر هراسان سه بار شیون کرد

سه شنبه حادثه را قاه قاه می گرید


به رسم عاطفه در امتداد قبرستان

به مستطیلی سنگی سیاه می گرید


تمام کودکی اش را سه تکه ابر گریست

سه شنبه خم شده بر شانه‌های قبر گریست