بهانه های لانه ی اجاره ای
دلم به شعر نمی رود و شعر توی ذوق
می زند، با این همه تنافری که توی واژه هاست
سرد است دست ها و یخ زده لب
قندیل گلوله روی شقیقه ام توفان می کند
هی کلوخ!
هی کلوخ!
با سنگ چه می کنی نامرد؟
این تشت از بام فتاده بد صداست!
کر می کند گوش های فلک را بی شک
آتش زدی مرا، آرزوهایم را، یا، بهتر بگویم هر چه داشتم ها را
آتش به دامنت، مثل باروت توی خرمن است و شعله ی کبریت
در کونه ی گشاد شیپور دمیدن هم، دمی است
آنقدر بدم، تا باد فتق باد کند تا بواسیر و روده ها برود آرام
اینجا برای من که مثل گنجشک در سرمای دی بی دفاع
تنها بهانه ام این لانه ی اجاره ای است
آتش نزن، با دامنت در باد چه خواهی کرد توی خرمن باروت
با این که منقبض شده لبخند روی یخ بسیط
خورشید انبساطی است.
شب رفتنی است مثل آبی که از زیر یخ
در خلوتی خجول، خجالت خویش را پنهان به سوی دورترها می برد
آخر کلوخ را با سنگ می دهند ندا
این تشت از بام فتاده بد صداست!
کر می کند، گوش های فلک را بی شک