رودی که به دریا نمی رود، نرود بهتر
رفتم که رفتنم مجاب کند پای پر تاولم که می روم هنوز
رودی که به دریا نمی رود نرود بهتر
پاهایم، روی پرچین کاریز می لرزد
سست می شوم
خون، در رگ هایی صلیبی ام مصلوب می شود
با این تصلب پا، رفتن چگونه هجی می شود
چنگ می زنم، به هر چه حشیش
جاری شود، یعنی جریان مثل رود، تا مظهر قنات
رودی که به دریا می رود، برود بهتر
کاریز اگر چه کوچک،
اگر چه شور،
مثل شوری خون بر گوشه های لب
کاین رود به دریا نمی رود، می رود تا شور
چون شوری خون، دلمه بسته بر گوشه های لب
با من سخن مگو، سخن مگو از من، از هیچ،
او مشت می زند به دهان من، یعنی هیس!
من زل می زنم به افق، با چشم های خیس!
این جوی خون سبز می کند لحظه های شور
می دوم، دویدنم مجاب کند می رسم، باید دوید
با پای پر تاولی مانده از دورهای دور
رودی که به دریا نمی رود، نرود بهتر
این رود اگر چه شور
می رود تا دور
دریا