دو غزل تازه
از سفر
از سفر برگشتم اما در دلم حس غریبی است
در غروبی خسته، دلتنگ غزلهای نجیبی است
از سفر برگشتم اما از شما پنهان نماند
قسمت این برکه، قوی بی نهایت ناشکیبی است
می نویسم از مترسکها در آغوش علف ها
جاده از گنجشکها غرق هیاهوی عجیبی است
می نویسم از شما ای همسفرهای همیشه
چشمهاتان فرصت اردیبهشت باغ و سیبی است
رو به سمت آسمان سوگندتان یادم نرفته
لحظههاتان ساده چون آرامش امن یجیبی است
خوش به حال کودکی های دلم با دست خالی
خوش به حال او که دست کم دلش خوش با فریبی است
**************
از این به بعد
از
این به بعد سنگ صبورم نمی شوی
ماه
بلند برکهی شورم نمی شوی
این
رودخانه ماهی قرمز! مبارکت
قانع
اگر به تنگ بلورم نمی شوی
وقتی
سفر بهانهی محض شکفتن است
محو
شکوه زخم عبورم نمی شوی
انجیر
زار جادهی سبز شمال کو؟
امشب
چراغ جادهی دورم نمی شوی
بر
هم نمی زنی قرق بیشه زار من
بر
صخرهها پلنگ جسورم نمی شوی
بر
شعرهام سورهی یاسین وزیده است
غرق
سکوت اهل قبورم نمی شوری
چشمم
تهی است از هیجان همیشگی
چشمت
چقدر سنگ صبورت نمی شود!